سلام دوستای گلم
خوب هستین ؟ با تاخیر فراوان اومدم میدونم.امروز میخوام یه خاطره تلخ وشیرین رو براتون بگم دی ماه سال 92 یه بیمار داشتم تو فیزیو تراپی به نام امیر حسین یه پسر6 ساله که از بچه های ماه بهزیستی بود خیلی دوستش داشتم ودارم روزهای اول خیلی از همکاری کردن با ما ممانعت میکرد وخیلی افسرده به نظر میرسید
تا اینکه یه روز رفتم بالای سرش گفتم امیربامن دوست میشی و..... دوستی ما شروع شد ومن خاله رضایی امیر حسین شدم پسر مهربونی بود با یه محبت کوچولو که شاید خیلی وقتا ما بهشون توجهی نداریم کلی ذوق میکرد وخوشحال میشد.کم کم علاقه امیر حسین به اومدن به فیزیو بیشتر شده بود تا جایی که مربی بهزیستی خانم ایزدی میگفت خانم رضایی امیر حسین بعد از نماز صبح اماده اومدن به فیزیو هست .فکرشو بکن تایم امیرحسین برا فیزیو ساعت ده صبح بود واون چند ساعت منتظر میموند تاساعت ده بشه وبیاد وروزهایی که دانشگاه امتحان داشتم ونمیتونستم فیزیو برم کلی بی قراری میکرد البته همکارای فیزیو هم خیلی باهاش مچ بودن
همه بچه های کوچولو مهربون وفرشته های کوچولو از طرف خدا هستن اما به جرات میتونم بگم امیرحسین یه دل مثل دریا ویه چشمای منتظر داشت همیشه برا بودنش توبهزیستی غصه میخوردم وشیطونی ها وحرفاش رو برا خانواده تعریف میکردم وهر روز همه مشتاق شنیدنش میشدن
سعی کردم یه کارایی براش بکنم اما.....
حاا بعد چند ماه خانم ایزدی بهم خبر خوشحال کننده ای داد
مادر امیر حسین پیدا شد گویا چند سال پیش امیر حسین با مادر خودش وناپدری زندگی میکرده تو یکی از روستاهای اطراف قم اما ناپدری او باوقاهت تمام امیر حسین و به شهر قم میاره و به راحتی این طفل معصوم بی گناهو رها میکنه ومیره
مادر امیرحسین مدت ها دنبال امیر میگشته ودر اخر میتونه توی مرکز بهزیستی پیداش کنه
ناپدری امیر به عت جرمش به زندان محکوم میشه البته فکر میکنم خلافکار هم بوده
برا امیرحسین خوشحالم چون دیگه چشمای منتظرش بغض پنهان ندارهوبه آغوش مادر مهربونش برگشته
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3